16- ویتگنشتاین و معنا
«بسیاری احساسات، زمانی که این نوشته ها را ورق می زنید، شما را افسرده می کنند».[1]
در درسهای گذشته برخی از ابعاد اندیشه سوسوری و پیرسی را بررسی کردیم و دیدیم که اگر چه این دو معاصر یکدیگر بودند، اما از یکدیگر باخبر نشدند. اما پژوهشگر زبان و فیلسوف دیگری از اتریش یعنی لودویگ ویتگنشتاین ( 1889-1951 )، تئوری دلالتی (significance ) طراحی کرد، که به نظر می رسد مستقل از نوشته های دو پیشرو خود باشد. ویتگنشتاین از آن دو در نوشته های خود یاد نمی کند، اگرچه باید بگوییم کتاب پژوهشهای فلسفی وی که آخرین اثر اوست، در قالب بسط اندیشه هایش نگاشته شده و در آن به هیچ گونه منبعی اشاره نشده است. این اثر پس از مرگ ویتگنشتاین به سال 1953 منتشر شد. این فیلسوف تأملاتش را با تکیه بر اندیشه منطقی بیان می کند و نه با ارجاعات صریح به سایر نویسندگان.
از آنجا که کتاب بررسی های فلسفی ویتگنشتاین تقریباً به طور کامل به پرسش از زبان و معنا اختصاص یافته، وقتی که بحث از سمیوسیس (semiosis ) [فرآیند دلالت] خوانش است، نمی توان این اثر را نادیده گرفت. می دانیم که کنش و واکنش میان انگاره ها در سپهر نشانه ای (semiosphere ) می تواند چقدر پیچیده باشد. نیز بر این باوریم که کوشش جهت ترکیب اندیشه های مهمترین اندیشمندان زبان و مقایسه آنها، زمانی که این مهم ممکن باشد، با بکار گیری فرازبانی مشترک که هیچکدام از آن آثار از آن بهره نگرفته اند، امری مهم است.[2] کارمان را با بررسی موضوعاتی آغاز می کنیم که بیشترین قرابت را به موضوعات مورد علاقه ما دارند.
ویتگنشتاین درباره ماهیت واژگان می اندیشد و بیان می کند که گفتن این موضوع که هر واژه دارای معنایی است درست مانند آن است که هیچ چیزی نگفته باشیم. واژگان کارکردهای متفاوتی دارند به همان شکل که ابزاری ممکن است کارکردهای گوناگونی داشته باشد؛ و شباهتهایی میان این دو مورد مقایسه شده وجود دارد.[3]
زمانی که می کوشیم تا بدانیم چگونه می توان واژه ای را فهمید، این فیلسوف اتریشی میان دو دسته واژگان تمایز می نهد: واژگانی که برای دلالت بر چیزی به کار می روند و آنهایی که برای دلالت بر واژگان دیگر به کار می روند. مثالی که وی میزند این است:
[...] وقتی من به کسی می گویم: «pronounce the word ‘the’ »، شما "the " دومی را به مثابه بخشی از جمله در نظر می گیرید. با این حال این واژه نقشی [متفاوت] دارد. در اینجا این واژه، نمونه ای است از آن چیزی که آن فردی مخاطب من قرار گرفته می خواهد بگوید.[4]
چنین تمایزی بسیار مهم است، اگرچه که در عمل در اغلب موارد نادیده گرفته می شود. در مثال یاد شده “the” نخستین، به مثابه یک واژه «عادی»، یک زبان مفعول در گفته وارد می شود، یعنی اینکه کارکرد آن این است که گفته را تکمیل کند به نحوی که می تواند یک کنش نشانه شناختی را ایجاد کند در مسیر نشانه-تفسیرگر-شییء (sign-interpretant-object ). اما «the » دوم کاملاً متفاوت است و در میان علامت نقل قول واقع شده تا نشان بدهد که از آن استفاده نشده تا یک کنش نشانه شناختی را شکل دهد، بلکه می خواهد یک کنش فرازبانی را نشان دهد یعنی یک ارجاع ساده واژه به واژه. پیش از این درباره این موضوع در بخش نخست این دوره سخن گفته ایم و آن را آتونیمی (autonimy ) خواندیم. این واژه از پیشوند «auto » و ریشه یونانی «ónoma » به معنای «نام» ساخته شده است. در حقیقت آتونیمی به واژه ای می گویند که خودش را می نامد، یعنی به خودش ارجاع می دهد، و به این شکل همه قوانین مربوط به دلالت را که تا اینجا با آنها مواجه شده ایم زیر پا می گذارد.
نقل قولها، یعنی حائلهای آتونیمی، این هدف مشخص را دارند حدود آن بخش از متن را تعیین کنند که دربردارنده معنایی در ارجاع با جهان بیرونی نیست، بلکه معنایی دارد در ارجاع به خود نشانه ها. به این ترتیب با در نظر گفتن بُعد کارکردی این پرسش، این مسأله مهم است که نمونه های آتونیمی را به شکلی با حائلها مشخص کنیم. البته این قانون در هر زبانی وجود دارد؛ به این ترتیب این نیز اصلی است معتبر در همه زبانها، که وقتی ما موردی را از یک آتونیمی در متنی میابیم که قرار است به زبان دیگری ترجمه شود و آن آتونیمی حائلی ندارد، لزومی ندارد خودمان آن حائلها را بیافزاییم، چرا که این می تواند نشانه سبک نویسنده باشد. البته این قانون برای متون کاملاً دارای معنای مشخص و تفکیکی (denotative ) صادق نیست (مثل کتاب مرجع راهنمای انجام کاری) که در آنها نبود حائل را می توان ناشی از سهل انگاری دانست.
اندیشه مهم دیگری درباره خوانش وجود دارد، مهمتر از همه بلند خواندن جمله ای مکتوب، که قابل مقایسه است با عمل آوایی (آواز خواندن) از یک سکور (score ) موسیقایی. ویتگنشتاین از تفاوت میان جفت و جور شدن دقیق سکور و آواز خواندن با نبودن تناظر میان متن مکتوب و « ’مقصود داشتن ’ (اندیشیدن) یک جمله» سخن می گوید.[5] از این درمیابیم که این نگاه به زبان به چه میزان قدرت مانور به تفاسیر فردی می دهد، یعنی به آن چیزی که پیرس آن را «تفسیرگر» می نامد.
ایده بسیار مهم دیگر در این میان ایده «زبان-بازی» (language-game ) است، اصطلاحی که ویتگنشتاین با آن به انواع گوناگون زبانها اشاره می کند تا بدین وسیله تأکید کند که سخن گفتن به یک زبان بخشی از گونه ای فعالیت است، یعنی شکلی از زندگی است. در زیر برخی نمونه ها از زبان-بازی را می بینیم:
دستور دادن، و اطاعت کردن از آنها-
توصیف ظاهر یک شییء یا دادن اندازه های مربوط به آن-
ساختن یک شییء بر اساس یک توصیف (ترسیم)-
گزارش یک واقعه-
اندیشیدن درباره یک واقعه-
ساختن یک فرضیه و سنجش آن-
ارائه نتایج یک آزمایش در جداول و نمودارها-
آفرینش یک داستان؛ و خواندن آن-
اجرا کردن-
شعارها را به آواز خواندن-
حدس زدن جواب معماها-
جوک ساختن؛ تعریف کردن آن-
حل یک مسأله مربوط به حساب کاربردی-
ترجمه از یک زبان به زبان دیگر-
پرسیدن، سپاسگزاری کردن، ناسزا گفتن، احوالپرسی کردن، نیایش کردن.[6]
همانطور که می بینیم، ترجمه نیز در میان زبان-بازیها قرار گرفته است. اما چگونه فرد یک معنا را به واژگان نسبت می دهد. یکی از روالهایی که به مثابه روالی غیر معتبر در نظر گرفته می شود، فرایند تعریف از راه پادگزاره ها (antithesis ) ست. ویتگنشتاین دو صفت «قرمز» و «فروتن» را مثال می زند، که در مورد هر دو غیرممکن است که آنها را به مثابه ضد حالتهای منفی شان تعریف کنیم، یعنی «نه قرمز» و «نه فروتن».[7]
زبانهای طبیعی برخلاف زبانهای مصنوعی مثل ریاضیات، حالت آنیسومورفیک (anisomorphic ) دارند. این بدان معناست که هیچ گونه تناظر یک به یکی میان معانی و واژگان وجود ندارد. در نتیجه حتی مفاهیمی مانند «مترادف» (synonym ) و مخالف (opposite ) در زبانهای طبیعی تا حدی بدون فایده هستند. شبکه تناظر بالقوه [واژگان] (network of the potential match ) پیچیده تر از آن است که این امکان را بدهد که بدانیم متضاد (antonym ) یک واژه چیست، بخصوص زمانی که مشخص نباشد که از چه منظری باید متضاد باشد.
ویتگنشتاین تأکید می کند که گفتن اینکه «فروتن» در مقابل نافروتن است، ضرورتاً نادرست نیست، اما دست کم می توان گفت که مبهم (ambiguity ) است. با این وجود این یک اخطار اساسی است که زمانی که دنبال مترادف و متضاد می گردیم، ممکن است آن را نیابیم.
یادگیری معنا را می توان با یادگیری بازی، بخصوص بازی شطرنج مقایسه کرد. دست کم در اینجا دو روال را می توان شاهد بود: در حالت نخست کسی قواعد بازی را به فردی که می خواهد بازی را یاد بگیرد، آموزش می دهد و درادامه فرد از راه تجربه عملی بازی را فرا میگیرد. در حالت دوم، کسی که هیچگونه شناختی از قواعد بازی شطرنج ندارد، این بازی را با دقت زیر نظر می گیرد، و بر اساس تجربه اش از بازی های مشابه و نیز مشاهداتش، قواعد بازی را بازسازی می کند. به نظر ما روش دوم بسیار به فرایند ربایش (abduction ) آنگونه که پیرس آن را توصیف می کند، که طی آن فرد باید یک مورد را (معنای حرکت را) بر اساس فرضیه هایی نسبت به قانون (rule ) و حاصل (result ) بازسازی کند.
در پایان این بررسی آغازین از اندیشه ویتگنشتاین درباره معنا، یکی از نخستین و اساسی ترین نتایجی که وی به آن دست یافته را در اینجا نقل می کنیم:
برای مجموعه ای وسیع از مواردی – اگرچه نه برای همه – که در آن واژه «معنا» را به کار می بریم، می توان آن را به این صورت تعریف نمود: معنای واژه، کاربرد (use ) آن در زبان است.[8]
این بیان، فرد را وامیدارد تا به این بیاندیشد که معنای روشن و تفکیکی (denotative ) ای را که ما به آسانی در واژه نامه ها می یابیم، تنها می توان برای دسته ای کوچک از موارد دیگر کاربرد آن واژه، بکار گرفت. در حالتهای دیگر، کاربرد واژه است معنا را معین می کند و مترجم، یا خوانشگر، به مثابه فراچنگ آورنده آن معنا، باید بیشتر بر کنشهای پاره گفتار (parole )، در معنای سوسوری آن، تمرکز کند تا بر معانی تفکیک شده، وضع شده و ثابت که همانطور که گفتیم در واژه نامه ها عرضه می شوند.
Bibliographical references
CALVINO I. If on a Winter's Night a Traveller, translated by William Weaver, London, Vintage, 1998, ISBN 0-7493-9923-6.
GORLÉE D. L. Semiotics and the Problem of Translation. With Special Reference to the Semiotics of Charles S. Peirce.Amsterdam, Rodopi, 1994. ISBN 90-5183-642-2.
TOROP P. La traduzione totale - Total´nyj perevod, edited by Bruno Osimo, Modena, Guaraldi Logos, 2000. ISBN88-8049-195-4.
WITTGENSTEIN L. Philosophische Untersuchungen Philosophical Investigations, translated by G. E. M. Anscombe, second edition, Oxford, Blackwell, 1958. ISBN 0-631-20569-1.
[1] Calvino 1979, p.125.
[2] Gorlée 1994, p. 87. Torop 2000, p. 21-23. 1994, p. 71.
[3] Wittgenstein 1958, p. 6.
[4] Wittgenstein 1958, p. 7.
[5] Wittgenstein 1958, p. 11.
[6] Wittgenstein 1958, p. 11-12.
[7] Wittgenstein 1958, p. 14.
[8] Wittgenstein 1958, p. 20.