Logos Multilingual Portal

7- معنا و روان

 

«این خود کتاب است که کنجکاوی شما را بر می انگیزد؛

در حقیقت، با یک تعمقی هوشمندانه،

این شمایید که آن را به این شکل ترجیح می دهید، یعنی با چیزی مواجه می شوید

و در عین حال هنوز  دقیقاً نمی  دانید که آن چیست»[1].

 

اجازه دهید که اکنون نگاهی بیاندازیم به برخی تعاریف از معنا (meaning ) که روان شخص به شکل مستقیم در آنها حضور دارد، یعنی آنکه تصور ذهنی (subjective vision ) از واقعیت در آنها حضور دارد:

1. معنا، احساسی (emotion ) است که یک واژه بر می انگیزاند. به دست دادن تعریف از برخی واژگان بسیار دشوار است چرا که در بیشتر موارد آن واژگان دلالت هایی ذهنی، گره خورده با احساس فرد دارند؛ برای نمونه واژه های «عشق»، «خدا» و «آزادی»، ردّی از معنایی از خود برجا می گذارند که بر خواننده تأثیرگذارند. بی شک می توانیم دلالتهای ضمنی گره خورده با احساسات را در چنین واژگانی، معنایی انباشته شده بدانیم که متعلق به واکنشهایی است برخاسته از احساس، که پیشتر داشته ایم. نیز می توانیم عصاره های محرکی که اجزاء روانشناختی قرین این معنا را می سازند، به مثابه باقی مانده ی احساساتی بدانیم که از پیش داشته ایم و از جنش قضاوت بوده اند.[2]

2. معنا آن چیزی است که در عالم واقع به یک نشانه (sign ) مرتبط است: درست مثل دود و آتش. دقیقاً به همین نحو روانکاوان از معنای رویاها سخن می گویند و به معرفی مفهومی به نام «میل ناخودآگاه» (unconscious desire ) می پردازند. در واقع آنها علت (cause ) را جای معنا می گذارند. به این ترتیب معنای یک رویا آن علت (مفروض) ی است که آن رویا را موجب گردیده است، یعنی آن میل ناخودآگاه. اوگدن و ریچارد استدلال می کنند که برای روانکاوان نیز آنطور که برای همه دانشمندان علوم طبیعی چنین است، «این روابط علّی میان نشانه ها روابطی هستند که بیشترین جذابیت را دارند»[3].

3. معنا تأثیر یا تأثیرات یک محرّک بر حافظه است. از این منظر، ارجاع (reference )، پیامد انطباق با یک بافت روانی است و «معنای یک واژه آن چیزی است که آن فرآیند ذهنی ای که واژه را تفسیر می کند، خود را با آن انطباق می دهد. این مهمترین تعریف از معنای واژگان است». این تأثیرات در واقع داوری های درون هستند، یعنی نوع خاصی از تفسیر. گاه نیز این تأثیرات داوری هایی غیرکلامی هستند، یعنی «احساسهایی مبهم که با ارجاع همراه اند». گاه می توانیم این احساسها را با واژگان توضیح دهیم، اما همیشه این امکان وجود ندارد. گاه واژگان برای آن ارجاعی که باید سمبلی برای آن باشند، مناسب نیستند. از این منظر می توانیم یک عمل ارتباطی را تعریف کنیم به مثابه استفاده از سمبلها به جهت شکل دادن به کنشهای ارجاعی (referential acts ) در دریافت کننده. این کنشها مشابه آن کنشهایی خواهند بود که نشانه هایی را نمایندگی می کنند که فرستنده مقصود داشته است.[4]

اوگدن و ریچاردز معانی دیگری را نیز برای واژه «معنا» می یابند: چیزی که استفاده کننده از یک سمبل معتقد است که می خواهد به آن ارجاع دهد؛ چیزی که مفسّر یک سمبل مقصود دارد؛ چیزی که مفسّر یک سمبل، متعقد است که دارد به آن ارجاع می دهد؛ چیزی که مفسّر یک سمبل معتقد است که استفاده کننده از آن سمبل دارد به آن ارجاع می دهد. در همه این موارد، روان فرستنده و گیرنده هر دو نقشی فعال بازی می کنند.

آن معنای مراد شده (intended ) از یک چیز همواره منطبق بر قصد (intention ) دریافت کننده از رمزگشایی کردن نیست. از طرف دیگر، گاه تفسیر یک گفته مبتنی است بر پیش بینی های (گاه غلط) فرستنده. چنین فعالیتی را در روان شناسی «فرافکنی» (projection ) می نامند.

به یک معنا، کوشش برای درک مقصود دیگران به منظور برقراری ارتباط ضروری است، اما اگر در حین انجام این کار، غرض ما از راه کوششمان برای درک قصد دیگران در این فرآیند مداخله داشته باشد و مقصود دیگران را تحت الشعاع خود قرار دهد، نتیجه کار، شکل گرفتن گونه ای مدار کوتاه در ارتباط خواهد بود [که منجر به قطع جریان ارتباطات خواهد شد].

اکنون که از راه تعاریف گوناگونی که در درس گذشته ارائه دادیم، نگاهی انداختیم به معنای واژه «معنا»، اجازه دهید ببینیم که چگونه اوگدن و ریچاردز تئوری شان را موسوم به «تئوری بافت–محور تفسیر» (context theory of interpretation )، یعنی نگاه از دریچه تشبیه—به مثابه یک عمل نشانه شناختی—به یک متن کلامی[5]، ارائه می دهند.

مرحله آغازین از درک یک واژه آن مرحله ای است که اختصاص به تمایز حسی یا تشخیص حسی دارد. با ایجاد تمایز میان نشانه های آوایی و نوشتاری، ما در حال تفسیر نشانه آغازین هستیم. برای آنکه بتوانیم واژگان را به کار بگیریم، لازم است که تشخیصی خودآگاه یا ناخودآگاه از یک آوا یا تفسیر داشته باشیم.

 

زمانی که بکارگیری واژگان برایمان عادت شده باشد، معمولاً تمایز به شکل ناخودآگاه صورت می گیرد؛ با این وجود این تمایز می تواند خودآگاه هم باشد، مثل زمانی که یک زبان خارجی یاد می گیریم[6].

تمایز دیگر، میان نثر علمی و شعر [اعم از نثر و نظم] صورت می گیرد: در نثر علمی می توانیم ویژگی های حسی واژگان را نادیده بگیریم، حال آنکه در شعر باید توجه آگاهانه به این موضوع داشت، حتی اگر آن توجه، مانعی برای تفسیرهای بیشتر باشد.

به یک معنا، این واقعیت که شعر بر روی کاغذ بُعد دیگری نسبت به نثر دارد، و این واقعیت که در شعر بخش مهمی از متن، نانوشته مانده است، یک راهنمای حسی است جهت هشدار دادن در این باره که توجه صرف به واژگان طبیعی نیست، بلکه به آواهای آنها را نیز باید توجه داشت. با این حال دنبال کردن صرف سرنخ یک دریافت آوایی محض، می تواند گمراه کننده باشد. در شعر، واژگان صرفاً آوا نیستند. برای رمزگشایی آنها باید هم به معنای آوای آنها توجه کرد و هم به معنای سمبلهای آنها.

 

Bibliographical references

CALVINO I. If on a Winter''s Night a Traveller, translated by William Weaver, London, Vintage, 1998, ISBN 0-7493-9923-6.

OGDEN C. K. e RICHARDS I. A. The Meaning of Meaning. A Study of the Influence of Language upon Thought and of the Science of Symbolism. London, Routledge & Kegan Paul, 1960 [first edition 1923].

 



[1] Calvino 1979, p. 9.

[2] Urban, quoted in Ogden and Richards 1960, p. 199.

[3] Ogden e Richards 1960, p. 200.

[4] Ogden e Richards 1960, p. 205-206.

[5]در اینجا تأکید کردن بر صفت «کلامی» بدون دلیل نیست چرا که در علم نشانه شناسی  هر پدیده ای (object )، و نه تنها پدیده های از جنس کلام، به مثابه متن در نظر گرفته می شوند.

[6] Ogden e Richards 1960, p. 209-210.

همچنین به بخش نخست این دوره، قسمت پنجم رجوع کنید.